در مورد حوادث اجتماعی نظر دادن سخت است؛ این مورد وقتی سختتر میشود که حادثه اجتماعی، رنگوبوی ی هم به خود بگیرد. در این صورت است که با «قدرت» گره خورده و حساسیت بازیگران اجتماعی-ی را بیشتر به خود جلب میکند. حال اگر در مورد مهمترین سطوح قدرت صحبت کنیم کار باز هم سختتر میشود. حال شما فکر کنید میخواهیم در مورد ریاستجمهوری کشوری به نام ایران که در منطقه ناآرام غرب آسیا واقع شده و پرچمداری مبارزه با نظم فعلی جهانی را هم در دست دارد صحبت کنیم. کار بسیار سختتر از قبل خواهد شد. اینجا شاید حادثهای که در کوتاهمدت از نظر من بد باشد، در یک بازه زمانی قابل توجه، تاثیرات کاملا متفاوتی از خود بر جای بگذارد. بگذارید کمی بیایم روی زمین. میخواهم در مورد نتیجه انتخابات ریاستجمهوری سال 96 صحبت کنم.
سال 96 آقای پیروز شد. اما بیاید بررسی کنیم اگر این اتفاق رخ نمیداد چه میشد؟ پیروزی آقای در بلندمدت به نفع کشور بود یا شکست ایشان؟ برای ادامه بحث نیازمند بررسی چند موضوع هستیم.
1- برجام اگر به صورت انحصاری هویت دولت نباشد، حداقل مهمترین و بزرگترین سازه هویتی آن است. غیر از این است؟
2- از اواسط سال 95 و بالاخص اواخر پاییز همان سال به وضوح مشخص بود که برجام به هیچجا نخواهد رسید و همان نیمچهتحریمهای رفع شده نیز به سرعت پس از انتخابات دوباره برقرار خواهند شد.
3- بانک مرکزی وقت با وجود علم به مورد فوق، پیروزی در انتخابات را برگزید و به جای آنکه با اقدامات پیشگیرانه ضریب امنیت اقتصادی کشور در قبال بازگشت تحریمها را افزایش دهد، سعی در سرکوب نرخ ارز داشت که نتیجه آن هدررفت منابع مالی کشور و صد البته، پایین ماندن نرخ ارز تا زمان انتخابات در کانال 3000 و پیروزی آقای در انتخابات 96 بود.
4- متاسفانه دانش اقتصادی مردم در سطح پایینی است و به همین خاطر تشخیص ندادند که با سرکوب نرخ ارز در پاییز 95، چه بلایی سر اقتصاد کشور نازل خواهد شد. در واقع مردم تصور میکردند این نرخ پایین نتیجه رفع تحریمها حاصل از امضای برجام است. در صورتی که واقعیت چیزی جدای از تصورات القا شده به مردم بود.
حال با هم همراه شویم و ببینیم که اگر جناب در انتخابات سال گذشته پیروز نمیشد برای کشور چه اتفاقی رخ میداد. قطعا تحریمها برمیگشت؛ در این زمینه هیچ تفاوتی میان روسای جمهور نیست. همین که طرف حسابِ دشمن، نظام جمهوری اسلامی باشد، کافی است که با تمام توان بخواهد به آن ضربه بزند. دیگر آنکه با توجه به توجه تمام و کمال دولت به خارج، و بیتوجهی به ظرفیتهای داخلی تولید همانطور که اتفاق افتاد رو به محاق میرفت. قطعا فرد پیروز-هر کس که بود- نمیتوانست در چند ماه و یکسال کاملا اوضاع را درست کند. سوم آنکه شاید تحریمها زودتر از آنچه که تجربه شد دوباره برمیگشت.
خلاصه آنچه گفته شد این است که در صورت پیروزی فردی به جز جناب ، اوضاع اقتصادی به وخامت همین امروز بود؛ حال شاید کمی، و فقط کمی بهتر! ولی اتفاقی که رخ میداد قطعا اینگونه بود که چون مردم تصور میکردند عدم افزایش آنچنانی نرخ دلار نتیجه امضای برجام است و حال که فرد پیروز انتخابات نتوانسته برجام را حفظ کند تحریمها برگشته است، پس تنها راهکار کشور برای حل مشکلات معیشتی نگاه به بیرون و برقراری دوباره برجامهاست.
خب یک لحظه تصور کنید؛ فرد دیگری که آنچنان هم نگاه به بیرون ندارد انتخاب شده، مردم تصور میکنند تنها راهکار کشور عقد برجامهاست، و از آن سو امضاکنندگان برجام هم این فرصت را پیدا کردهاند تا با فرار از زیر بار مسئولیت تهای غلطشان به رئیسجمهور منتخب نقدهای بنیانافکن وارد کنند. یک لحظه چشمانتان را ببندید و این شرایط را تصور کنید. واقعا جا برای کار میماند؟ باور کنید کشور در شرایط وصف شده کاملا قفل میشد و هیچ اقدامی امکان وقوع نداشت.
اما امروز چه؟ مردم دیدهاند نگاه به خارج چه بلایی سر کشور میآورد؛ بدعهدی یانکیها را دیدهاند؛ بیتوجهی به ظرفیتهای عظیم داخلی را دیدهاند؛ چشم بستن بر اصول اقتصاد مقاومتی را دیدهاند؛ و میدانند برای «آقایی» باید دست روی زانوهای خود بگذاریم. اتفاقا امروز کشور دچار هیچ بنبستی نیست، چون ذهنیت مردم برای هر نوع اقدام انقلابی و ناظر بر ظرفیتهای داخلی باز شده است.
کلام را کوتاه کنم. باید روزی هزاران مرتبه شکر کنیم که سال گذشته جناب پیروز انتخابات شدند. پیروزی ایشان میتواند مقدمه پیروزیهای بزرگ در گام دوم انقلاب باشد.
از سری یادداشتهایم برای نشریه چشمه
اجازه بدید با یک مثال شروع کنم. رابطه جسم و روح چگونه است؟ همه میدانیم که اصالت انسان با وجود نفسانی و روح اوست. اما این روح در ابتدا بسیار ضعیف است. برای تاثیر گذاشتن نیازمند جسم است. برای حرکت، برای ارتباط، نیازمند جسم است. اما در گذر زمان و با انجام خیر و دوری از گناه، روح نیز قوی و قویتر میشود تا آنجا که میتواند جسم را هم با خود به حرکت درآورد. همان که ما با نام «طیالارض» میشناسیم. آدمی که روی خودش کار کند، و شروط عبودیت را به جای آورد؛ روحش را چنان قوی میکند که بر جسم غالب شده و بدون نیاز به آن هر کار که بخواهد میتواند انجام دهد.
رابطه انقلاب و جمهوری نیز از زاویهای شبیه رابطه روح و جسم است. انقلاب روح است و جمهوری جسم. انقلاب برای جهانی شدن، در مراحل اولیه نیازمند جمهوری است. باید حکومت تشکیل میدادیم تا بتوانیم به انقلاب و آرمانهایش عینیت ببخشیم. اما روح انقلاب از اول هم قرار نبود برای همیشه در بند جسم جمهوری گیر کند. انقلاب فرای مرزهای جغرافیایی تعریف میشد. انقلاب جهانی میاندیشید؛ پس بعد از مدت زمانی حرکت جهانی مستضعفین را آغاز کرد.
بگذارید بهتر توضیح دهم. وقتی از «جمهوری» سخن میگوییم در واقع بحثمان حول مفهومی به نام «دولت» میچرخد. اما دولت چیست؟ دولت را «زورِ مشروعِ انحصاریِ قلمرومند» تعریف کردهاند. هر کدام از این واژگان در دل خودش دنیایی از حرف دارد:
جمهوری همیشه در قالب یک دولت شکل میگیرد. پس قلمرومند است. مهمترین مشکل انقلاب هم با قلمرومندی دولت است. انقلاب امری امی است. ذاتی ایمانی و هدفی بینالمللی دارد. ولی هدف جمهوری ملی است و میخواهد امورات داخل یک محیط جغرافیایی را نظم و نسق دهد. مخاطب جمهوری، ملت است؛ و مخاطب انقلاب امت. افراد داخل یک مرز جغرافیایی که تحت حکومت یک جمهوری (یا دولت) هموطن محسوب میشوند ولی ممکن است هیچ ارتباط عقلی، عاطفی یا روحی با یکدیگر نداشته باشند؛ اما همه آنانی که ذیل آرمانهای یک انقلاب تعریف میشوند حتما با یکدیگر رابطه ایمانی و برادرگونه دارند؛ که فرمود: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» (حجرات/10). حال فرق نمیکند افراد ذیل یک کدام انقلاب تعریف شوند؛ ذیل انقلاب سرخ حسینی، انقلاب خمینی، یا انقلاب سبز مهدوی؛ انقلاب پرولتاریاهای دنیا علیه بورژواها، یا حتی انقلاب لیبرالیسم علیه انسانیت. همه افرادی که به آرمانهای یک انقلاب پایبندند با یکدیگر برادرند حتی اگر همعصر نباشند، یا حتی اگر ذیل جمهوریهای متفاوتی تعریف شوند.
البته نمیخواهم بگویم باید به جمهوری بیاعتنا بود. جمهوری مهم است؛ همانطور که جسم مهم است. اما باید دانست که در نهایت اصالت با روح است. در ایران نیز، جمهوری اسلامی برپا شد تا گهوارهای باشد برای رشد انقلاب. میخواستیم صدای انقلاب را فریاد بزنیم. وگرنه جمهوری در برابر انقلاب هیچ اصالتی ندارد که به خاطر منافع جمهوری، بخواهیم از انقلاب بزنیم و برایش کم بگذاریم. هر کجا میان تمنای روح و خواستههای جسم تضادی ایجاد شود، انتخاب درست، حرکت بر مدار انقلاب است. و از همین روی است که گاهی میبینیم بعضی از ما مسیر را اشتباهی رفته و خلاف عقلانیت انقلابی قدم بر میدارند. جمهوری محکوم به بوروکراسی است و بوروکراسی محکوم به احتیاط؛ احتیاطی متضاد با عقلانیت انقلابی.
انقلاب به افق مینگرد و جمهوری به مرزهای خویش؛ انقلاب به نظم در بینظمی چشم دوخته، و جمهوری به بینظمیهای که نظمش را تهدید میکنند؛ انقلاب آرمانپرداز است و جمهوری در اندیشه راحتی. جسم در فکر شکم است و روح در تمنای پرواز. و به قول استاد بزرگوار، شهید مرتضی مطهری، روح که بزرگ شد، جسم باید زجر بکشد. اگر جسم مطهر امام حسین (ع) در ظهر عاشورا زیر سم اسبان کوفته شد، در واقع آن جسم، هزینه یک روح بزرگ را پرداخت کرد. مشکل مسئولین جمهوری زده ما هم همین است که توانایی پرداخت هزینه یک روح بزرگ را ندارند. روح انقلاب ما امروز به مرزهای اسرائیل رسیده و تا اهتزاز پرچم اسلام در افق چند قدمی بیشتر باقی نگذاشته است؛ اما معالاسف مسئولان جمهوری زده ما از ترقهبازیهایی که چند دقیقه خواب جمهوری را بر هم میزند میترسند. باید به این عزیزان گفت، مشکل از انقلاب نیست، روح درون جسم شما کوچک است که نمیتوانید پرواز روح انقلاب ورای جسم جمهوری را بنگرید. روحتان را بزرگ کنید، و چاره آن هم تنها اقتدا به شهدا و مبارزه با دشمنترین دشمنِ ما، یعنی نفس درون ماست.
انقلاب ما چیزی نیست جز امتداد انقلاب حسینی و هموارکننده مسیر برای شروع طوفان انقلاب مهدوی. آری انقلاب خمینی، پلی است میان انقلاب دو معصوم و از همین روی است که خواب تمام دولتهای مستکبر را برآشفته و دیوانهشان کرده؛ طوری که درک نمیکنند این انقلاب بزرگتر از آن است که با فشار روی جمهوری بشود با آن مبارزه کرد. جمهوری ما امروز، هزینه یک روح بزرگ را میدهد. اما آینده از آنِ ماست. آینده را انقلاب ما رقم خواهد زد، انشاءالله.
از سری یادداشتهای من برای نشریه چشمه
بر خلاف آنچه که شبپرستان زمانه برنامهریزی کرده بودند، ما 40 ساله شدیم و از این بابت خدا را شاکریم. واقعیتش را بخواهید نمیدانم چه سری در عدد 40 نهفته است که آن را متمایز میکند. اما میدانم 40 سالگی را زمان پختگی یک آدم میدانند؛ حضرت موسی (ع) 40 شب به کوه طور رفتند؛ برای آنان که دستشان از دنیا کوتاه شده، چهلم میگیریم؛ زیارت اربعین که چهلمین روز شهادت سیدالشهداست، از نشانههای مومن است. و البته از همه مهمتر آنکه در روایاتمان وارد شده است حضرت مهدی (عج) در زمان ظهور سیمای فردی 40 ساله خواهند داشت. همه اینها نشان میدهد که «40» عدد مهمی است و نباید از کنار آن به سادگی عبور کرد.
40 سال رنج و درد و سختی را تحمل کردیم؛ 40 سال تحریم را؛ 40 سال فشار همه جانبه را؛ 40 سال دسیسههای گوناگون را. ولی همچنان همچون سرو باشکوه ایستادهایم. درخت نظاممان هر روز بلند قامتتر در سپهر ت بینالملل عشوهگری کرده و نور شهدای والاتر از عارفانش، خواب دنیای تاریکیها را برآشفته نموده است. نمیخواستند «روحِ جهانِ بیروح» شویم، ولی شدیم؛ نمیخواستند استقلال را در معنای واقعی خودش برای مستضعفین عالم عینیت بخشیم، ولی بخشیدیم؛ نمیخواستند نام اسلام را بر زبانها بیاندازیم، ولی انداختیم؛ نمیخواستند پلی باشیم برای عبور از دنیای مادیگرایی، ولی شدیم. و این همه را مدیون خون هستیم؛ خونی که در کربلا به جوشش درآمد تا سیل شود و موانع راه ظهور بقیة الله الاعظم (عج) را بشکند؛ خونی که در 15 خرداد 42 بعد از قرنهای متوالی دوباره رونق گرفت؛ خونی که از شهدای انقلاب و 8 سال دفاع مقدس به ما ارث رسیده است. بله ما مدیون خون هستیم. خون سرخ شهدا. ما عاشق رنگ سرخ خون هستیم. سرخی خون است که همیشه بر شمشیر یزیدیان زمان پیروز بوده و یزیدها چه ترسی از رنگ سرخ خون دارند؛ چرا که بهتر از هر کس میدانند هر شهید یعنی قد کشیدن چند برابر درخت تناور اسلام که امروز اگر خدا بخواهد جلوهای از آن، و فقط جلوهای از آن در کالبد نظام جمهوری ما تابیده است و آن را در شاهراه خود هدایت میکند. و چه زیبا نوشت شهید اکبر قدیانی: «ما زخم خوردگان تیره ترین، سردترین و بلندترین شبهای جور بودیم. ما شلاقخوردگان یلدای ستم بودیم. اولین شعاع فجر را که دیدیم خیز گرفتیم. عاشقانه به سوی شفق دویدیم تا در چشمه خونین خورشید، زخمهای استخوانگداز خویش را بشوییم؛ که ثابت کنیم: سرخی بالاترین رنگ است، نه سیاهی؛ که سیاهی میپوشد. سرخی میشوید و جلادان تاریخ را رسوا میکند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». سپیده دم خونین عشق، فرارسید دوستان. ای برادر! ای خواهر! تو را فقط یک وصیت، تو را فقط آخرین حرف که؛ خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی، خمینی را نگه دار».
اما این خون هنوز به هدف متعالی خویش دست نیافته است. این خون همچنان میجوشد تا آخرین دجال تاریخ را نیز رسوا کند. آری این خون یک هدف دارد و آن ظهور موعود امم مهدی صاحبامان (عج) است و بس؛ و تا زمانی که به این هدف دست نیازیده باشد، همچون سیل در طول تاریخ به پیش خواهد رفت و سپاهیان سیاهی را سرنگون خواهد کرد.
40 سال پیش انقلاب کردیم؛ انقلاب کردیم و روح این انقلاب را با خون شهدایمان زنده نگهداشتیم تا پرچمش را به دست صاحب اصلیش برسانیم و زیر سایه شمشیر برّان او گردن سیاهی را بزنیم. آری انقلاب ما هدف داشت؛ صرفا میخواستیم شرایط را برای ظهور آخرین منجی عالم بشریت هموار کنیم؛ هدفش مهیا نمودن شرایط برای آن زیباترین واقعه تاریخ بود. «اللهاکبرِ» شبهایِ 22 بهمنِ ما، در سایه حضرت ماه، پاسخی جز «ألا یا أهل العالم أنا بقیةاللهِ» خورشید عالم ندارد و ما 40 سال است که ندایی سر میدهیم و منتظر پاسخی هستیم؛ پاسخی از جنس نور و صداقت و عدالت و کرامت و بشارت!
آری ما منتظریم؛ منتظر ظهور آن یگانه تاریخ، آن منتقم خون سیدالشهدا، آن آخرین باب آسمان در زمین، و آن آخرین مفسر قرآن؛ که بیاید و عالَمی را از شر این آخرین دجال نجات دهد. بشریت سخت به تنگ آمده است و مضطرب؛ نگاه مضطری دارد به جایی که نمیداند کجاست. اما ما میدانیم و وظیفه داریم بشریت را به آنجا آگاه کنیم. وظیفه شاید که، حتما فقط همین است تا نام آسمانی مهدی را عالَمگیر کنیم. تا بگوییم هنوز راه امیدی هست که میتوان در پناه آن به خوبیها فکر کرد و از تاریکیها نترسید. آری عزیزان؛ به قول آن شهید مدافع حرم ما شیعه به دنیا آمدهایم تا برای تعجیل ظهور کاری کنیم. وگرنه چه تفاوتی است میان ما و دیگران؟!
جالب است بدانید که این ادعای رابطه میان انقلاب ما و ظهور بقیهالله، ریشه در ذوقیات شخصی نویسنده ندارد. هر دو ولی فقیه جمهوری اسلامی به آن اشاره کردهاند. بخوانیم: «با حول و قوۀ خداوند متعال و عنایات و رحمت خاصش که از اول انقلاب شامل حال این ملت شجاع انقلابی و در عین حال مظلوم در طول تاریخ بوده و امید است با ادعیۀ خاصۀ ولیاللّه الأعظم ـ ارواحنا فداه ـ این نعمت بزرگ مستدام باشد، یک سال دیگر از انقلاب متکی به خداوند تعالی با سرافرازی و بلند قامتی گذشت؛ و بیست و دوم بهمن 63 ـ یوماللّه ـ با همۀ نشیب و فرازها فرا رسید و توطئههای روزافزون جهانخواران و انگلهای متکی به آنان که در این سال به اوج خود رسید و هر یک برای سرکوب و انزوای یک رژیم کافی بود، با دست توانای خداوند قادر یکی پس از دیگری خنثی شد؛ و بحمداللّه تعالی این مولود نوپای ابراهیمی ـ محمدی ـ صلی اللّه علیهما و آلهما ـ به رشد و قدرت و شهرت خود ادامه داده به پیش میرود و انعکاس جهانی آن ملتهای دربند را در سراسر جهان به خود آورده و مظلومان را بر ستمگران شورانده است و امید است آفتاب درخشان اسلام بر جهانیان نور افشاند، و مقدمات ظهور منجی بشریت را فراهم آورد» (صحیفه نور، ج 20: وبسایت امام خمینی). مقام معظم رهبری نیز در بیاناتی به مناسبت نیمه شعبان میفرمایند: «ما ملّت ایران حالا یک انقلابی انجام دادیم، انقلاب ما در راه آن هدفی که امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) برای تأمین آن هدف مبعوث میشود و ظاهر میشود یک مقدمه لازم و یک گام بزرگ است. ما اگر این گام بزرگ را بر نمیداشتیم یقیناً ظهور ولیعصر صلواةاللَّه علیه و عجّلاللَّهتعالیفرجهالشریف به عقب میافتاد.» (بیانات در روز نیمه شعبان، 25/7/1387). و البته جالبتر میشود زمانی که بدانیم قانون اساسی ما هم به تلویحی قریب به تصریح این موضوع را مورد اشاره قرار داده و جهانی کردن اسلام را وظیفه این انقلاب دنسته است. و کیست که نداند اسلام صرفا در عصر طلایی ظهور جهانی خواهد شد؟
یادش بخیر؛ دهه فجر سال پیش، هر شب هشتک #ازانقلاب_تاظهور را در توییتر توسط همقطاران ترند شد. امسال هم در این راستا حتما تلاشهایی صورت خواهد گرفت. شما هم بیایید تا با جهانی کردن نام مهدی (عج) یک سیلی دیگر در گوش شبپرستان وارد آوریم.
نمیدانم؛ شاید تا ظهور، فقط یک قدم راه داشته باشیم.
از سری یادداشتهای من برای نشریه چشمه
اگر ادعا کنم که یکی از اصلیترین نکات مورد بحث میان مکاتب مختلفی که برای زندگی انسان و جامعه برنامه دادهاند حل معمای اصالت عدالت یا اصالت آزادی است سخن به گزافه نگفتهام. نظر شمای خواننده چیست؟ عدالت برتر است یا آزادی؟ به عبارت دیگر، برای ساخت یک تمدن پایدار، کدام یک را باید محور نهادسازی و جامعهسازی قرار دهیم؟ آزادی یا عدالت؟
بعضی از ما، برای برپایی عدالت دست به اجبار میزنیم و معتقدیم باید مردم را به زور سر به راه کرد. بعضی دیگر اما بر این باورند که باید همگان را آزاد و رها گذاشت تا هر کسی هر آنچه که را میفهمد انجام دهد و چون انسان دنبال منافع خویش است، در بلندمدت دستی نامرئی همه چیز را سر جای مناسبش قرار خواهد داد. این دسته از افراد میگویند آزادی تنها شرط عدالت است. آزاد باشید تا عدالت برقرار شود. در واقع آنها آزادی را کاملا مساوی عدالت میدانند. از نظرشان باید همه قوانین و ساختار مشوق آزادی باشند و آزادی فردی را ترویج کنند تا عدالت برقرار شود.
خب خواننده تیزهوش از همین الان به این نتیجه میرسد که حتی آزادیخواهان هم در واقع به برتری عدالت اذعان دارند ولی معتقدند آزادی تنها راه نیل به عدالت است. نتیجه حرف آنها این است که تمام ساختارهای اجتماعی باید به آزادی فردی به عنوان یک اصل احترام بگذارند، نه عدالت! چرا که توجه به عدالت نتیجهای جز کاهش عدالت نخواهد داشت. سنگبنای تمدن اگر آزادی باشد، به عدالت دست خواهیم یافت ولی اگر به خود عدالت توجه کنیم، بیعدالتی را افزایش خواهیم داد. در اینجا از وجود مکتب مارکسیسم که این انگاره غلط را در اذهان ایجاد کرده است میگذریم و فقط دلایل خود را برای برتری توجه به عدالت نسبت به توجه به آزادی ذکر میکنیم.
اولین نکتهای که به ذهن نگارنده میرسد این است که مفهوم آزادی بسیار مفهوم مشوشی است! به سختی میتوان آزادی را تعریف کرد و حد و مرز آن را به طور دقیق مشخص کرد. اما عدالت اینگونه نیست. تقریبا همه قبول دارند که عدالت به معنای قرار گرفتن هر چیز در جایی است که محق آن است. کلمه حق در اینجا نقشی کلیدی ایفا میکند. ولی آزادی را چگونه میتوان تعریف کرد؟ و البته پس از هر تعریفی از آزادی، اولین سوال این خواهد بود که مرز آزادی کجاست؟ در اینجا هواداران آزادی، با لطایفالحیل سراغ مفهوم کلمه حق میروند و میگویند مرز آزادی آنجاست که که حق دیگران پایمال نشود.
دوم اینکه آزادی در ذات خود دچار محدودیت و تناقض است ولی عدالت نه! توضیح میدهم: فرض کنیم روی کره زمین فقط یک نفر وجود دارد. در این صورت ما باز هم میتوانیم در مورد عدالت صحبت کنیم. چرا که عدالت برای گذران زندگی یک فردِ تنها هم برنامه دارد. ولی وقتی کسی تنهاست، دیگر از آزادی سخن به میان نمیآید. چون نفر دومی وجود ندارد که بخواهیم راجع به پایمال شدن حقوقش صحبت کنیم؛ پس به مفهوم آزادی نیاز نداریم. اما در هر شرایطی ما برای برنامهریزی به مفهوم عدالت نیازمندیم. بالاخره یک نفر تنها هم میتواند از زمانی که در اختیار دارد به اَشکال مختلفی استفاده کند. عدالت در اینجا وارد میشود تا آن فرد «بهترین راه» را برای استفاده از منابع انتخاب کند. پس عدالت یک مفهوم همیشگی است ولی آزادی خیر. اما زمانی که نفر دوم هم وارد صحنه میشود دیگر ما یک جامعه خواهیم داشت که منابع آن محدود است و دو نفر با دو سلیقه متفاوت باید از آنها استفاده کنند. برای ادامه بحث کافی است به مهمترین دلیل تشکیل یک اجتماع اشاره کنیم. اندیشمندان علوم اجتماعی معتقدند مهمترین دلیل رویآوری انسانها به زندگی اجتماعی مزیتهای زندگی گروهی از جمله تقسیم کار است که باعث میشود افراد بتوانند از نعمتهای محیطی بیشتر بهره ببرند؛ مردم برای بهرهمندی از جامعه باید بخشی از «آزادی»های خود را فرو گذارند. خب همین! تمام شد! برای توضیح زندگی فردی ما نیازی به واژه آزادی نداریم؛ و در اولین گام برای توضیح زندگی اجتماعی باید از بخشی از آزادیهای خود چشم فرو ببندیم. ولی عدالت هیچکدام از محدودیتهای شمرده شده برای آزادی را ندارد. ما برای تبیین زندگی فردی هم نیازمند مفهوم عدالتیم و برای توضیح زندگی اجتماعی هم اصلا لازم نیست اندکی از آرمان عدالت کوتاه بیاییم. در اینباره بیشتر توضیح خواهم داد. یک جامعه را تصور کنید که فقط دو نفر در آن حضور دارند: من و شما! در اینجا اگر ما اصالت را به آزادی بدهیم و بگوییم هر چه آزادی بیشتر، شرایط زندگی بهتر؛ دو حالت را متصور خواهیم بود. حالت اول وقتی است که هیچ قید و قانونی وجود نداشته باشد. در این شرایط از بین من و شما، هر کسی که از قدرت بیشتری برخورد باشد، میتواند دیگری را به گوشه رینگ برده و تمام منابع را در اختیار خود قرار دهد. در واقع وقتی آزادی مبنای زندگی اجتماعی قرار گیرد، «زور» و «قدرت» حرف اول را میزنند. کمی به تئوری بازار آزاد بیاندیشید کاملا نشانههای این استدلال را مشاهده خواهید کرد. حالت دوم زمانی است که آزادی را با قانون به قید و بند دربیاوریم. که خب سوال پیش میآید «مبنای قانونگذاری چیست؟»؛ و اصلا «آیا هیچ قانونی هست که آزادی فردی را محدود نکند؟»؛ خب طبیعتا پاسخ به این سوال منفی است. نتیجه اینکه باز مجبوریم از رکن اصلی جامعه خویش یعنی آزادی فردی کوتاه بیاییم. اما اگر مبنای ساخت جامعه را عدالت قرار دهیم، بدون هیچ مشکل نظری میتوانیم به مسیر تمدنسازی خویش ادامه دهیم. البته چالشهای زیادی خواهیم داشت ولی هیچگاه از مفهوم عدالت عدول نخواهیم کرد. دوباره به همان مثال جامعه دو نفرهی متشکل از من و شما برگردیم. اگر عدالت را بر مبنای حق تعریف کنیم، کافی است به این سوال جواب دهیم که «حق هر کدام از ما چگونه مشخص خواهد شد؟». در اینجا البته پاسخهای مختلفی میتوان ابراز داشت که هیچکدام از آنها مستم عدول از مفهوم عدالت نیستند، برخلاف آنچه که درباره آزادی گفتیم. مثلا اسلام معتقد است حق هر کسی توسط خداوند مشخص میشود و از طریق علم فقه پرده از حکم خداوند کنار میرود. مارکسیستها معتقدند که عدالت به معنای برابری است و حق همه مساوی خواهد بود. البته هر دوی این مکاتب را میتوان به بوته آزمایش تجربی و نقد نظری فراخواند. ولی مهم آن است که هیچکدام از لحاظ نظری نیاز ندارند تا از محور اصلی خود کوتاه آیند. بر خلاف تمدنهای مدعی آزادیمحوری که هر از چند گاهی و به مناسبتی با لطایفالحیل از مبنای اصلی خوش چشم بر میدارند.
سومین دلیل هم بهگونهای ترجمان دیگری از دلیل دوم است. در رابطه با دولت و جامعه نظریات مختلفی وجود دارد. بعضی معتقد به دولت حداکثری هستند و بعضی دیگر به دولت حداقلی باور دارند. البته دیگرانی هم هستند که اصولا حقی برای بخش خصوصی قائل نیستند و قسم چهارمی نیز وجود دارند که جامعه بیدولت را جامعه آرمانی خویش میدانند و احیانا تفکرات دیگری که ادعای متفاوتی در سر میپرورانند! اما مدعیان اصالت آزادی در اینجا هم گاهی مجبور میشوند از محور اصلی شبکه نظریات خویش پا پَس کشند. آنها گر چه میگویند هر چه دولت کوچکتر، آزادی فردی بیشتر؛ ولی در مراحل اولیه رشد هر تمدنی یا در مواقع بسیار بحرانی به دولت بزرگ و دیکتاتوری نظر میاندازند. به همین امروز جامعه متفکرین ایرانی نظر کنیم. چه کسانی مدعی آزادیاند؟ همانها معتقدند که اگر دیکتاتوری رضاخان نبود، ایران امروز هم وجود نداشت. و آن دیکتاتور را پدر ایران نوین خطاب میکنند. سوال این است که اگر آزادی اصالت دارد، چرا از یک دیکتاتوری که آزادی مردم و جامعه را به زنجیر کشید طرفداری میکنید؟
لب کلام این است که عدالت چه در سطح نظری و چه در سطح عملی از هرگونه تناقضی خالی است. در حالیکه آزادی اگر به عنوان محور یک تمدن قرار گیرد، به کرات دچار تناقض میشود و آزادیگرایان باید از اصل محوری خویش عبور کنند.
خلاصه آنکه رسولالله (ص) بیان فرمودهاند که: «بالعدل قامت السموات و الارض»؛ و این یعنی مبنای پایداری آسمان و زمین عدل است. و عدالت برتر از هر مفهوم دیگری است برای ساخت یک تمدن پایدار!
از سری یادداشتهای من برای نشریه چشمه
سن، سن ازدواجه. دختر هم فراوان. ولی خودم ایراد دارم. آدمی هستم عاشق تنهایی. مرا در یک اتاق با یک لپتاپ و یک تبلت و وسایل زندگانی (رختخواب، یخچال، فلاکس چای) به همراه اتاقی در کنار حاوی آشپزخانه و حمام و مستراح و صد البته با اینترنت پرسرعتِ بدون محدودیت ترافیکی ول بدهید؛ دنیایی را یک تنه زخمی خواهم کرد. البته یادتان نرود که کتابهایم را در آن گوشه اتاق که بالای سرم است قرار دهید؛ یک دیوان حافظ نیز تهیه کنید.
باور کنید اینها زیاد نیستند. همه شما همه اینها را دارید؛ لیکن باز به فرد دومی محتاجید تا دمی کنارش بیاسایید. من نمیگویم به نفر دوم محتاج نیستم؛ از شما محتاجتر نباشم قطعا بی نیازتر نیز نخواهم بود. ولی خودم را خوب میشناسم. همیشه برایم صدای دهل از دور بیشتر خوش بوده؛ فکر میکنید چرا هیچوقت نخواسته ام که آبجی و ستاره و داداش روحان و دیگر دوستان را از نزدیک ببینم؟ مهمترین دلیلش آن است که خودم را میشناسم. آدمها برایم از دور زیباترند. و از این اخلاقیات مزخرف حقیر است؛ مزخرفها! یه چی میگم یه چی میشنوی!
این روزها همه به دنبال گزینش همسری نیکو برای منند! آفرین بر غیرتشان و درود بر شرفشان. ولی من نمیتوانم هیچکسی را از نزدیک تحمل کنم. و این از اهم افتضاحیات وی بود. خودم را میشناسم دیگر. دختر مردم را میاورید میدهید دست من؛ بعد از دو روز غرهایم سرش شروع میشود. البته دروغ چرا؟ آن دو روز اول اینقدر برایش شیرین خواهد بود که تا لحظه مرگ فراموشش نخواهد کرد. ولی از روز سوم گندش را در می آورم. همان بهتر که تنها بمانم و از دور دنیایی را عاشق خودم بکنم. باور میکنید در همین سه ماهه که وارد اینستا شدم چندین خواستگار داشته ام؟ باور کنید؛ ولی همینها در کنار من بیش از دو روز نتوانند تحمل کرد مرا! آری چنین است برادر؛ چنین است خواهر!
خدایم رحمت کناد؛ خوش اخلاق غیرصبوری بودم.
مگر خدایی نچات دهادم.
تنهایی خسته ام کرده؛
همین
تمام
تاریکترین ساعات شب، درست لحظاتی قبل از طلوع فجر است. و امروز جبهه کفر با تمام دنیایش در برابر ما قرار گرفته است. فتوحات اسلام هم بعد از سختترین حمله کفار آغاز شد. همه آمده بودند تا ریشه اسلام را از بیخ قطع کنند، ولی مولای ما با تمام دین خویش در برابر تمام کفر آنها ایستاد، بزرگترین قهرمانشان را به زانو در آورد، مسلمین مقاومت کردند تا عصر جدیدی آغاز شد.، مکه فتح شد، تمام حجاز زیر بیرق اسلام در آمد و مسیر جهانی شدن اسلام هموار گشت. آری این سنت خداست که نصرت را پس از امتحان قرار داده است: «إن مع العسر یُسرا». باید برای آرامش سختی کشید و برای رسیدن به آرمان ظهور باید بیشتر سختی تحمل کرد. باید امتحانها پس داد تا تیرهروزی مستضعفین لایق طلای درخشان دوران «ألا یا أهل العالم! أنا بقیة الله.» شود. سختیها یکی پس از دیگری میآیند.
باید شرایط ظهور آماده گردد تا ظهور محقق شود و قطعا یکی از مهمترین مولفههای ظهور، آمادگی شیعیان است. ما شیعیان باید توانایی اداره حکومت را داشته باشیم. ما سه اماممان را با بیوفایی تنها گذاشتیم تا دیگر امامان ما صبر کنند؛ صبر کنند برای آمادگی ما. آری این صبر تا به امروز حدود 14 قرن طول کشیده است و ما هنوز آماده نشدهایم. ولی عطر خوبی به مشام میرسد. ما دیگر پس از نامه به اماممان، مهمان خویش را با لب تشنه نکشتیم. نه! امروز برادران عزیزتر از جان ما در عراق همه هستی خویش را برای احترام به زائرین اباعبدالله (ع) به میدان میآورند. پای تاولزده زائرین پیاده حضرت را با بوسههای خویش التیام میبخشند. هر چه در دنیا دارند را با کرامتی بیانتها تقدیم زائرین فرزند زهرا (س) میکنند. اربعین که میشود، از میان لشکر میلیونی ارباب دو عالم، کسی گرسنه یا تشنه نمیماند. مردم عراق عوض شدهاند؛ با تکریم زائرین اهل بیت (ع)، نشان میدهند دیگر مهمان خویش را تشنه نمیگذارند. آنها برای جبران گناه اسلافشان هر چه در چنته دارند رو میکنند تا نشان دهند آماده شدهاند. آنها ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین (ع) را شنیدهاند، نه با گوش که با روح آن صدای مظلوم را درک کردهاند و با دل خود به آن پاسخ میدهند. دیگر گذشت آن زمان که کوفیان علی (ع) را، حسن (ع) را و حسین (ع) را تنها بگذارند. آنها دیگر زینب (س) را به اسارت نمیبرند. آنها برای جبران آمادهاند. آنها زائرین کربلا را روی سر خود جای میدهند. اما این همه ماجرا نیست. دنیای کفر حربه دیگری را به میدان آورد. ولی.ما دیگر مثل 1400 سال قبل از لشکر مجازی شام نهراسیدیم. اینبار مردانی بودند تا جلوی لشکر وحشی واقعی داعش بایستند و با قلع و قمع آنها آمادگی خود را برای ظهور اعلام کنند. آنها نشان دادند، مردان شجاعی میان مسلمین وجود دارد که در هنگامه خطر پشت امام خویش را خالی نکنند. اما مگر بزرگترین حادثه تاریخ فقط با شجاعت و دلاوری عدهای از آزادگان محقق خواهد شد؟ قطعا نه! امتحانی دیگر در راه است. کفار اما راه دیگری را امروز انتخاب کردهاند. آنها امروز فهمیدند که شیعیان غیرتمند شدهاند و میخواهند همین نقطه قوت را علیه خود ما به کار گیرند. از رومه شرق تا تمدن غرب دستبهدست هم دادهاند تا خونِ در رگ غیرت ما را به جوش آورند. آنها از ابزار روانی جدیدی بهره میبرند. به ما میگویند زائرین عراقیِ امام هشتم.(زبان از بیان عاجز است) و به عزیزان عراقی ما میگویند ایرانیهای در پیادهروی اربعین.(شرم بر قلم آنها).آری دنیای کفر حربه جدیدی رو کرده است؛ پس ما را بصیرتی دیگر باید.!
خدا دارد ما را سخت امتحان میکند. و چه امتحان سختی؛ ما از قمر منیر بنیهاشم غیرت آموختیم و خدا دست روی همین غیرت گذاشته است.
نمیدانم رفقا؛ خدا کند این آخرین حربه دشمن و امتحان خدا از ما باشد. سینه از فشار زمانه به درد آمده است. کودکان یمنی، مظلومان بحرینی، برادران و خواهرانِ عراقی و سوری، شیعیان عزیز عربستان، سالخوردگان فلسطینی که از بدو تولد تا به امروز، حتی یک روز آرام را تجربه نکردهاند؛ و همه مستضعفین جهان، همه با هم در فشار دنیای کفر گیر کردهایم.
ما را امیدی جز مهدی صاحبامان (عج) نیست؛ آیا هست؟
خدایا پس کی میخواهی «بقیةالله» را «بقیهی خود» را به ما بدهیخدایا ما از تو یک «امام» طلب داریم. برسان امام ما را.
کوفه.کوفیان دیگر اهل کوفه نیستند که «علی (ع)» را تنها بگذارند.این را ثابت کردهاند.
«اربعین، ارتش میلیونیمان را دیدی؟»
بعضیها از من بدشون میاد. کاملا به این بعضیها حق میدم. ولی به خودم هم به خاطر اون رفتاری که انجام دادم حق میدم؛ باید انجام میدادم.
در اینجا هم من حق دارم که رفتار خاصی رو انجام بدم, و هم اونا حق دارن که از من متنفر بشن.
این یک دوگانهی خاص در زندگی اجتماعی انسان است؛ دوگانهای ناشی از نبود شفافیت و خودافشایی.
این یک باگ انسان اجتماعی است.!
بعضی چیزها لیاقت میخواهد؛ مثل خارِ چشمِ دشمن شدن. نوشتن از بعضی چیزها هم لیاقت میخواهد؛ مثل نوشتن از کسانی که خار چشم دشمن شدند. من گر چه خار چشم دشمن نیستم؛ ولی میخواهم از کسانی بنویسم که خارند در چشم دشمنانی که تا زانو زدنشان در برابر عظمت اسلام چیزی نمانده است.
گاهی تو خار میشوی و با علم و دانشت، چشم دشمن را کور میکنی. گاهی تو خار میشوی و با خلق ارزش و ثروتآفرینی، نقشه دشمن را به باد میدهی. گاهی تو خار میشوی و با تربیت فرزندانی پاک، شبیخون فرهنگی دشمن را ناکام میسازی. گاهی تو خار میشوی و از نظر نظامی دشمن را به عقب میرانی. گاهی خار از پای آن مستضعفِ تنها درمیآوری و همان خار را، دقیقا همان خار را، در چشم دشمن فرو میکنی. گاهی در ایران دشمن را خوار میکنی، گاهی در عراق، گاهی در سوریه، گاهی در.
اما گاهی تو مجموعهای زیبا از خارهایی میشوی که قرار است دشمن را از پای درآورند؛ آن وقت تو میشوی سپاهی واقعی. سپاه را اینگونه تعریف میکنم: «مجموعه خارهایی که از آه دل مستضعفین درآمده و چشم دشمن را نشانه رفته است».
خب دشمن هم انسان است دیگر؛ میخواهد از خودش دفاع کند. میآید تروریست میخواندت. خب بخواند. تازه دشمن ما را خداوند از احمقها آفریده. نمیداند وقتی وسط بلای سیل، یاریدهنده سیلزدگان را تروریست میخواند، فیالواقع دارد آب سیل را کانالیزه کرده و به سمت ریشههای گُلِ زیبای انقلاب ما هدایت میکند. بیایید انقلاب را به گلی تشبیه کنیم که سپاه، خار آن است و از آن محافظت میکند. خب این گل وقتی بزرگ شد، خارهای تیزتری بر بدنه خود میرویاند. آب سیل هم که به شدت مغذی است. حال دشمنِ احمقِ ما، این آب مغذی را به سمت گل انقلاب ما، یا شایدم انقلاب گل ما هدایت کرده؛ دمش گرم! درود بر احمقهای درجه یک. این گل بزرگ میشود و خارهای قویتری ایجاد میکند. دیگر مگر میشود رشد این گل را متوقف کرد؟ ببینید چه دشمن خوبی داریم. چقدر به فکر ماست. حالا شاید به فکر ما نباشد، ولی اعمالش به نفع ماست. اصلا همه در زمین خدا بازی میکنیم. فرعون خواست موسی (ع) را در شکم مادر بکشد، خدا اما بدل زد. بدل خدا هم عجیب دیدنی است. خود فرعون موسی (ع) را بزرگ کرد. فرعون هم احمق درجه یکی بود. فراعنه زمان ما که از آن فرعون، فرعونترند، خب خلوص حماقتشان هم بیشتر است. میآیند آب سیل را به سمت گل انقلاب ما کانالیزه میکنند. همه ایراندوستانی که تا دیروز، کم یا زیاد، با سپاه خوب نبودند، الان شدند سپاهی. حتی آن. بگذریم.
خب خدا را شاکریم که چنین احمقهای درجه یکی را دشمن ما قرار داده است. شُست و بُرد؛ خودش سالها علیه سپاه عزیز تبلیغ کرده بود، ولی در زمانی که نباید، و به صورتی که نشاید، طوری علیه سپاه تبلیغ کرد که عملا تبدیل شد به ضد تبلیغ همه تبلیغهای قبلی. کل دوستان اگر خودشان را میکشتند به این شکل نمیتوانستند برای خارِ گلِ انقلاب نازنین ما، آبرو بخرند. هنوز صباحی از خاموش کردن فتنه داعش نگذشته، وسط سیلی عظیم، میآیی سپاه را تروریست مینامی؟ عقل نداری تو؟ درک نداری؟ آن همه بودجه به حلقوم چند ده اندیشکده میریزی تا ایرانستیزی و اسلامستیزی را برایت فرموله کنند؛ آخرش شد این؟ شعور نداری تو؟ کم از خود سپاه خورده بودی، حالا باید خودت هم به خودت مشت حواله کنی؟ فکر نداری آخه؟ خب معلومه که نداری. تو یک احمق درجه یک هستی. درود بر حماقتت. سعی کن بر همین منوال کار را ادامه دهی. ما تا تو را داریم، غم نداریم. خدا تو را نصیب ما کرده. خدا برجام را نیاورد که؛ خدا تو را آورد. گفتهاند «دشمن دانا بلندت میکند»؛ برایم سوال بود «دشمن نادان» چه میکند؟ تو عملی نشانمان دادی. دشمن احمق، دیگر دشمنان ما را یا ساکت میکند و یا حتی به دوست ما مبدل میسازد.
سپاه این روزها عجیب میتازد؛ در همه میدانها میتازد؛ یک دستش، دست در دست ارتش، دست سیلزدگان را گرفته؛ دست دیگرش غرب آسیا را از فرومایگان غربی خالی میکند؛ دست دیگرش پروژههای ملی را به پیش میبرد؛ دست دیگرش دانش میآفریند؛ دست دیگرش امنیت را تقدیم ملت ایران میکند؛ آن دستش، امت اسلام را تقویت میکند؛ و همه این دستها خار میشوند و در چشم آمریکا فرو میروند و عصبانیش میکنند. برای حسن ختام، یک بار دیگر متحد میشویم و یکدل و یکصدا از شهید بهشتی عزیز جمله غرض میگیریم و میگوییم: «آمریکا از دست سپاه عصبانی باش، و از این عصبانیت بمیر» که مرگ بر تو باد ای اول تروریست عالم.
عادتم بود که حین کار روی پایاننامه, توییتر را هم چک کنم. یک مقاله میخواندم و چند توییت لایک میزدم, منشنی میدادم یا شاید هم خودم پستی ارسال میکردم. توییتی نظرم را به خودش جلب کرد. توییت از خانم عطیه همتی بود؛ از شهیدی گفته بودند که به «حر انقلاب» معروف شده بود. شهیدی که قهوهخانههای جنوب شهر تهران پاتوقش بودند. البته اهل هر کاری نبود ولی ظاهر مذهبی هم نداشت. اما در دل عاشق اباعبدالله الحسین (ع) بود.
در مصیبت ارباب تشنه لب فرمود:
«هست از ملال گر چه بری ذات ذوالجلال.او در دل است و دلی نیست بیملال»
خلاصه آنکه خدا در دل این شهید پاکسیرتِ لاتصورت ما جایی داشت و او عزادار پسر زهرای اطهر (س) بود. و دلی که عاشق حسین (ع) باشد خریدنی است؛ خدا او را نگاه کرده بود و کسی که منظور خدا شد خدایی میشود.
آری شهید عزیز ما گر چه گاهی در ظاهر راه دیگری میرفت ولی هیچگاه شاهراه راه گم نکرد.
خانم همتی گفته بودند این شهید کمی نماز قضا دارد. و پیشنهاد داده بودند هر کسی که میتواند چند روزی برای این بزرگوار نماز قضا کند. شهید به دلم انداخت که فرصت داری پس یک ماهی هم تو نماز قضا به جا آور. تصمیم گرفتم طی سی روز, روزی یک شبانهروز نماز قضا بخوانم. اما امان از تنبلی. هی امروز و فردا میکردم. دقیق به خاطر ندارم چه روزی بود؛ ولی یادم هست که طبق برنامه قرار بود تا اوایل شهریور یک ماه نماز قضا تمام شود. اما امروز-فردا؛ امروز-فردا؛ امروز-فردا.نمیخواندم.
شاید روز هجدهم شهریور بود که پایاننامهام را تحویل آموزش دانشکده دادم. بسیاری از دوستانم چند روز پس از من کارشان را تحویل دادند. اما زودتر دفاع کردند و از کار من خبری نمیشد. نگران شده بودم. تقریبا روز ۲۸ یا ۲۹ شهریور بود که به اداره آموزش دانشکده مراجعه کردم. خودشان هم در حیرت بودند که چرا داور محترم نظرشان را در مورد پایاننامه اعلام نمیکنند. به هر صورتی که بود نام داور را از زیر زبانشان کشیدم و خودم به دفترشان مراجعه کردم. گفتند تازه دیروز پایاننامه به دستشان رسیده؛ و طبق قانون ایشان ده روز برای اعلام نظر فرصت دارند. بهتم زده بود؛ حتی رییس آموزش دانشکده هم نمیدانست که چرا پایاننامه من اینقدر دیر به دست داور رسیده! مرسوم بود که در همان روز تحویل پایاننامه از سوی دانشجو, کار برای داور ارسال شود؛ طبق همان اتفاقی که برای بقیه بچهها افتاده بود و دفاع کردند. اما هیچکس نمیدانست چرا پایاننامه من اینقدر دیر ارسال شده. البته با مدیر آموزش کمی دعوایم شد که با پادرمیانی مدیر گروه قائله ختم شد. مدیرگروه پرسیدند دوست داری کی دفاع کنی؟ گفتم هر چه زودتر بهتر! این قضیه برای ۲۹ یا ۳۰ شهریور ۹۶ است. قرار شد پایاننامه را از آن داور بگیرند و برای داور دیگری بفرستند که زودتر پاسخ دهد. فکر میکردم هفته اول مهر دفاع خواهم کرد. اما از داور دومی هم خبری نشد. یادم هست آخرین همکلاسیام ۲۸ شهریور کارش را تحویل داد و دوم یا سوم مهر هم دفاع کرد. اما من همچنان منتظر پاسخ داور دوم بودم و خبری هم نمیشد.
به دلم افتاد که کارم گیر همان یک ماه نماز قضاست. سریع دست به کار شدم و هر روز دو یا سه شبانهروز نماز قضا میخواندم. تقریبا ۳-۴ روز نماز قضا مانده بود که ایمیل داور دوم رسید. قرار شد برای روز دفاع هماهنگی کنم. ۳۰ روز نماز قضا در روز عاشورا تمام شد. فردای عاشورا کار هماهنگی هم انجام شد. ۱۲ مهر برای جلسه دفاع تعیین, و به خوبی و خوشی انجام شد.
واقعیتش هر جور که به قضیه نگاه میکنم چیزی جز دست خدا را نمیبینم که اینقدر کارم طول کشید. بدعهدی کردم و نماز قضای شهید را نمیخواندم؛ خدا هم گوشمالیام داد تا بدانم نباید در حق عزیزان خدا تاخیر روا دارم!
شهید عزیز «مجید قربانخانی» به وطن بازگشت و دیروز در آرامگاه ابدی خود عند ربهم یرزقون شد.
برای شادی روح این شهید صلواتی بفرستید و حاجاتتان را از او بگیرید که پیش خدا بسیار آبرو دارد.
او حر انقلاب است؛ او مدافع حرم خواهر حضرت ارباب است.
شاید عبارت «دموکراسی در علم» عبارت عجیبی به نظر برسد. احتمالا تا امروز این اصطلاح به گوشتان نخورده است. شاید چون ما از «علم» انتظار داریم تا «حقیقت» را کشف کند و حقیقت نیز امری عینی و خارج از ظرف ذهن مردم است، اصطلاح «دموکراسی در علم» به نظرمان عجیب میرسد. ولی واقعیت این است که علم امروزی به صورت عام و بالاخص علم اجتماعی امروزی به صورت خاص بسیار دموکراتیزه شدهاند. البته هر کدام از زاویهای؛ و با میزان خاصی، با معایب دموکراسی آمیخته شدهاند؛ اما در هر صورت همه شاخههای علوم به نحوی با سلیقه عوامالناس گره خوردهاند. هر کدام را توضیح خواهم داد. نکته مهم آن است که وقتی از اصطلاح «دموکراسی در علم» سخن میرانیم، مفهوم «دموکراسی» را آنقدر تنگ در نظر نگرفتهایم که مرادمان صرفا همان برگه رای باشد. اجازه بدهید برای فهم بهتر، به سراغ اصل مطلب برویم:
پارادایم اصلی و تقریبا غالب جامعه علمی امروز در سطح دنیا، پارادایم پستمدرن است. پستمدرنها به چیزی به عنوان حقیقت خارج از ذهن اعتقادی ندارند. یعنی معتقدند هر حادثه و رخدادی در عالَم نوعی «متن» است که باید تفسیر شود. چه کسی تفسیر میکند؟ من و شما و بقیه مردم. هر کسی اجازه دارد که هر متنی را تفسیر کند. تفسیر یعنی چه؟ یعنی ما بر اساس ذهنیات، دانش و تجربه قبلی خودمان با آن متن روبهرو شویم و هر آنچه را که فهمیدهایم بیان کنیم؛ این میشود تفسیر! در تفسیر، من و شما یا به طور کل ناظر بیرونی، به آن حادثه معنا و مفهوم میبخشد. خب تا اینجای کار شاید خیلی با مشکل غامضی سروکار نداشته باشیم. مشکل از آنجا شروع میشود که اولا چون ذهنیات همه این 7-8 میلیارد آدم روی زمین با هم متفاوت است، تفاسیر آنان نیز قطعا با هم متفاوت خواهد بود. و بدتر آنکه پارادایم پستمدرن هیچکدام از این خردهروایتها را بر دیگری ارجح نمیداند. مثلا در یک پدیده اجتماعی، همانند همین قتل #طلبه_همدانی هیچ تفاوتی میان تفسیر یک فرد کمسوادِ فاقد اطلاعات اولیه، با یک متخصص مسائل اجتماعی که تمام دادههای مرتبط با موضوع را بررسی کرده نیست. جدا عرض میکنم، نخندید! هیچ تفاوتی میان این دو روایت نیست. هیچکدام بر دیگری برتری ذاتی ندارد. اما آن روایتی که بتواند افکار «تودههای اجتماعی» را با خود همراه کند، بر دیگر روایتها برتری مییابد؛ که البته این برتری میتواند در گذر زمان –از یک روز تا چند قرن بعد- به چالش کشیده شود و روایت دیگری به جای آن بنشیند. میبینید؟ در اینجا ملاک برتری، نه کشف حقیقت، بلکه همراه کردن تودههای مردم است. روایتی که بهتر روایت شود، یعنی از واژگانی استفاده کند که برای عامه مردم قابل فهمتر باشد و مهمتر از آن، رسانههای بیشتری در اختیار داشته باشد و بیشتر «لایک» بگیرد، میشود «روایت برتر»! در واقع «انتخاب مردم» که به جای صندوق رای، در قامت لایک و فیو، یا استوری و ریتوئیت (در شبکههای اجتماعی اینستاگرام و توییتر) یا مثلا فوروارد در شبکههایی همانند تلگرام ظاهر شده است، یک روایت را به عنوان روایتِ برگزیده و بازنمایی از آنچه که هست انتخاب میکند. در عالَم عالِمان نیز همین است. ممکن است یک نظریه بسیار دقیق باشد؛ ولی چون از فرد نهچندان معروفی سر زده، مورد استقبال واقع نشود؛ شرحی بر آن زده نشود، مورد نقد قرار نگیرد؛ و به این سان، به کناری رود؛ و به جایش، آن نظریهای که از نظر قدرت استدلال بسیار ضعیفتر بوده، چون معروف گشته، به عنوان علم تدریس شود. در میان مردمان، لایک و فیو، و در میان اندیشمندان، شرح و نقد، به یک نظریه برای معروف شدن پروبال میدهند تا به عنوان «علم» و گاهی «علم مطلق» به دنیا معرفی شود.
این مسئله را از یک زاویه دیگر نیز میتوان مورد کنکاش قرار داد. روشهای تحقیق در پارادایمهای تفسیری معمولا مبتنی بر مصاحبهاند. البته پژوهشگر با متخصصین امر مصاحبه میکند. ولی قطعا یکی از ملاکهای برتری میان گزارههای کدگذاری شده در مصاحبه به کمیت آن کد برمیگردد. یعنی چه؟ یعنی معمولا در میان کدهای مختلف، آن کد و گزارهای به عنوان مبدا تفسیر انتخاب میشود که کمیت بیشتری داشته باشد. یعنی متخصصان بیشتری به آن کد اشاره کرده باشند. حالا مگر حرف متخصصان وحی منزل است؟ خیر! متخصصان افرادی زمانمند و مکانمند هستند؛ یعنی در ظرف مکان و بر حسب شرایط زمان نظرشان را ابزار میکنند. و این یعنی آنها نه بر اساس «حقیقت خارج از ذهن» بلکه بر اساس امتزاج ذهنیات خود با موضوع، به کدها و گزارهها امتیاز میدهند. این احتمال بسیار بالاست که یک متخصص، اگر در شرایط زمانی و مکانی دیگری قرار بگیرد، به کدها و گزارهها به شکل دیگری امتیاز دهد. و این یعنی دال مرکزی یک تحقیق صرفا به خاطر سلیقه متخصصین میتواند تغییر پیدا کند. پس اینجا هم ما با نوعی از علم دموکراتیزه شده طرفیم. که البته قبول دارم؛ نسبت به مورد قبلی، سطح کمتری از دموکراتیزاسیون را شاهدیم. البته حتی در تحقیقات پوزیتیویستی هم این امر صادق است. بسیاری از تحقیقات علوم اجتماعی پوزیتیویستی هم بر اساس پرسشنامه و امتیاز به مفروضات مسئله پیش میروند که در آنها هم –گرچه مدعی کاشفیت از حقیقتاند- سطح بالایی از دموکراتیزه شدن قابل رویت است.
زاویه سوم هم به بحث رابطه مردم-یون و بودجهریزی برمیگردد. بالاخره یون از مردم رای میخواهند و باید دل آنان را به دست آورند. و این مورد قطعا در نوع تخصیص بودجه به پژوهشهای علمی تاثیرات فراوان دارد. مثلا در شرایط ریاضت اقتصادی، معمولا بخشهای تحقیقات و توسعه سازمانها در اولویت کاهش بودجه هستند. در اینجا دموکراسی جلوی پیشرفت علم را میگیرد، چرا که یون رای میخواهند و مردم بنده شکم هستند. نباید به خاطر مسائل لوکسی همانند پیشرفت علم، از سطح رفاه مردم زده شود که!؛ فلذا بودجه واحد تحقیقات و توسعه کم میشود. یا به شکل دیگری؛ فرض کنید یک جناح ی به دلایل مختلف از جمله وابستگی به خارج، با پیشرفت علمی کشور مخالف است. این جناح دست به تولید روایتهایی میزند که «چرا باید چرخ را دوباره اختراع کنیم؟» و به این شکل تلاش میکند تا با همراه کردن مردم با خود راه توسعه و پیشرفت علمی را سد کند. در واقع با استفاده از ظرفیتهای دموکراسی، ریشه حیات یک ملت را میزند.
البته این موارد هم قابلیت توسعه دارند، یعنی با جزئیات و به صورت انضمامی مطرح شوند و هم آنکه بر تعدادشان افزوده شود. ولی خب غرض از این متن صرفا بیان این نکته بود که علم امروزی و بالاخص علم اجتماعی امروزی، خیلی هم «علم» به آن معنا نیست. البته قطعا منظورم این نیست که نباید به سراغ علم برویم؛ ولی این را هم بدانیم که علم امروزی بیشتر از آنکه کاشف حقیقت باشد، واضع حقیقت است، یا حداقل سعی میکند که حقیقت را بسازد. اما این علم، متوهمانه در این اندیشه است که ساخت حقیقت لایتناهی است. در حالیکه قطعا قدرت انسان در ساخت حقیقت محدود است؛ که همین مورد خود جای بررسی بسیار دارد. شاید در متنی دیگر به آن پرداختیم.
زندگیم پر از معجزه بوده؛ معجزاتی که شاید خیلیها تو عمرشون به صورت محدودی تجربه کنن. ولی زندگی من روی همینها پیش رفته. میخوام با معجزات زندگیم براتون شوآف کنم؛ طولانی میشه اما. حوصله نوشتن ندارم. فقط خواستم بگم چقدر ناشکرم.
داستان تحولم رو که شاید خونده باشید؛ ماجرای دانشگاه؛ سربازیم و امروز هم کار و استخدام.
بقیه مدتها پی کار بودن؛ ولی این بار کار پی من دوید. همه مدتها از بیکاری بعد از سربازی رنج میبرن و من سریع استخدام شدم.
زندگیم شبیه زندگی مردم بنیاسرائیله. چرا؟ چون اونها هم تو هتل زندگی میکردن؛ هتلی از معجزات الهی. آقا یکم بهشون سخت میگذشت انواع و اقسام معجزات الهی نازل میشد. حواریون یه بار درخواست معجزه کردند خدا گفت باشه نازل میکنم ولی یکیتون بهش کافر بشه خار و خاشاک براش نمیگذارم. ولی این بنیاسرائیلیها فرت و فرت معجزه طلب میکردن و عجیب هم این بود که خدا قبول میکرد.
حالا منِ فلانفلانشده هر بار معجزه خواستم خدا نازل کرد. ولی اینقدر نادان و ناشکرم که دیشب به یک بزرگواری گفتم این شغل رو دوست ندارم. در حالیکه همه شرایط برای پپیشرفتم مهیاست. یکم عقل خدا ندادهها. یکم معرفت. یکم شعور.!
خدایا فقط یک کلمه
ببخشید؛ بیجا کردم؛ غلط کردم.
خدایا.
شکرت. خیلی خدایی؛ خیلی ماهی؛ خیلی بامعرفتی.
خدایا
زن میخوام:)))
چند روزی است که دلم هوای نوشتن کرده بود. نوشتن در وبلاگ آرامم میکند؛ چیزی شبیه به آنهایی که شبانه در دفتر خاطراتشان چیزکی مینویسند. از اینستاگرام و تلگرام و توییتر و آن دنیای شلوغ بیرون که خسته میشوم بهسراغ وبلاگم میآیم. اینجا هیچ چیزی ندارد و همین هیچچیز نداشتنش قشنگش کرده!
اما چه میخواستم بنویسم؟! هیچ! راستش را که بخواهید حرف برای گفتن زیاد دارم؛ اما فراموش کردهام. در آن گوشه ذهنم کلمات فریاد میکشند؛ ولی آنقدر صدایشان درهم پیچیده که متوجه منظور پشت هر کلمه نمیشوم!! ایکاش خطکشی در دست داشتم و آنچنان ابهتی که کلمات از ترس خشکشان میزد و سرجایشان مینشستند؛ بعد با لبخند نگاهشان میکردم و از روی دفتر شماره میخواندم؛ آنها هم پس از معرفی یکییکی بلند میشدند و حرفشان را میزدند و سرجایشان آرام میگرفتند! ولی خب فعلا از این خبرها نیست. همان بهتر که از میان همهمه دوستنداشتنیشان حدس بزنم چه میخواهند بگویند.
از گوشه سمت چپ مغزم کسی گویا «آینده» را باخود زمزمه میکند. شاید دغدغه آینده را دارد. دغدغه هولناکی است برای آنانی که خدا ندارند. دوست دارم تنبیهش کنم! دوست دارم برسرش فریاد بکشم و بگویم «مگر تو خدا نداری که نگران آیندهای؟» ولی تهدل خودم هم لرزید. لرزید نه از آنروی که خدایی نیست؛ بل به اینخاطر که خدایی نیستم! دوست دارم ساکتش کنم؛ ولی نگران امتحانهایی هستم که طلیعهشان را میبینم. نگرانم که آنقدر بزرگ نشوم که ازپسشان بر آیم!
سعی میکنم در این همهمه بهدنبال صدای دیگری باشم. نمیدانم از کجا صدای «خارج» میشنوم. ولی باتوجه به آن روزهایی که کلمات کلاس روانم آرامتر بودند، حدسم این است که دغدغه تحصیل مقطع دکتری در یکی از کشورهای صاحبعلم را دارد. حق دارد؛ یعنی حق دارم! دانشجوی بهترین دانشگاه کشور بودهام و با ضرس قاطع میگویم هیچچیز به دانشجو نمیآموزند. دوست دارم سر کلاس اساتیدی بنشینم که حداقل خودشان میدانند از چهچیز سخن میگویند.
اما میان همهمه کلمات توجهم به «تنهایی» جلب شد. اما نه بهخاطر بلندی صدایش؛ بل بهخاطر چهره مظلومی که با شنیدن آن در پسِ صورتم دیده میشود. میدانید؟ در این شهر تنهایم. در شهری که نمیدانم خودم را در آن قریب بدانم یا نه! ولی واقعا آزاردهندهست. درست است؛ در این شهر هم برادرم هست که باهم زندگی میکنیم، هم خواهرانم هستند و هم کلی فامیل دور و نزدیک. اما میدانی تنهایی آدم را از یک سنی بهبعد اینها پر نمیکنند. نمیدانم چه شد که با تمرکزم روی «تنهایی» همهمه کلمات هم آرام گرفت. شاید همه به این مشغولند که تنهایی فقط شایسته خداست.
خدایا مرا تنها مگذار.
امیدوارم بتوانم یک کتاب را در یک یادداشت 900 کلمهای عرضه کنم. با من همراه شوید:
1- نمیدانم چه کسی تخم لق کنکور را در ایران کاشت. اما میدانم یکی از بزرگترین ضربهها را به آینده ایران زده است. هر کسی بوده، البته اگر میفهمیده که چه میکند، قطعا یکی از باهوشترین دشمنان این مردم بوده. کنکور از آن ضربههایی است که هنوز بدنه جامعه ما نمیداند از کجا میخورد. دو سه سال پیش بود که در برنامه «حذف و اضافه» شبکه سوم سیما، میان معاون وزارت آموزش و پرورش و وزارت علوم، تحقیقات و فناوری بحثی در گرفت. بحث جالبی بود. معاون وزارت علوم معترض بود که خروجیهای وزارت آموزش و پرورش قابلیتهای بالایی ندارند و زمانی که دانشجو میشوند از نظر مهارتهایی مثل خلاقیت، تجزیه و تحلیل، پژوهش، جستجو کردن، سوال پرسیدن و فکر کردن بسیار در سطح نازلی قرار دارند. خب راست میگفت، این چیزی است که ما هر روز در دانشگاهها با آن برخورد میکنیم. از آن سو معاون وزارت آموزش و پرورش هم میگفت «خب روش جذب دانشجوی شما کنکور است و خانوادهها از مدارس ما و مجموعه وزارت انتظار دارند تا فرزندانشان را برای قبولی در کنکور آماده کنیم. قبولی در کنکور هم نیازمند مهارتهایی است جدا از مهارتهایی که یک دانشجو به آن نیاز دارد». و البته راست هم میگفت. برای قبولی در کنکور شما باید بتوانید تست بزنید و تست زدن، یعنی انتخاب گزینه درست از میان 4 گزینه، هیچ نیازی به خلاقیت و تحلیلگری –از آن سنخی که دانشجو به آن نیازمند است- ندارد. از نگاهِ منِ بیننده هر دو نفر راست میگفتند. خب اگر هر دو راست میگفتند پس ایراد کار از کجاست؟ ایراد از کنکور است.
2- ماکس وبر اندیشنمد بزرگ آلمانی معتقد است ویژگی خاص تمدن غرب در «عقلانیت صوری» یا رسمی آن است. عقلانیت صوری یعنی چی؟ یعنی اینکه جامعه بر اساس ارزشها، نیازها و سمتوسوی کلی خود، برای افراد مسیر زندگی مشخص میکند. جامعه مشخص میکند که چه رفتاری به چه اندازه باید تشویق یا تنبیه شود. افراد اگر کدام مسیر را طی کنند موفق میشوند. در این نوع از عقلانیت، جامعه به افراد خط میدهد حتی قبل از آنکه به دنیا بیایند.
3- در ایران ما از ابتدا در گوش فرزندانمان میخوانیم که کنکور همه چیز است. اگر در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوی دنیا به کامت میشود. خلاصه آنکه کل زندگی فرد را در کنکور خلاصه میکنیم. چند سالی است که موسسات کنکور حوزه عمل خودشان را حتی به مدارس ابتدایی هم گسترش دادهاند. دانشآموز ابتدایی از همان اول با کنکور و استرس مزخرفش درگیر میشود. دانشگاه برای ما همه چیز است. کارشناسی قبول شو؛ بعد در کنکور ارشد رتبه بیاور؛ و سپس هم دکتری. آنچنان هم سخت میگیریم که باید این مسیر حتما بدون هیچ وقفهای طی شود. آمال و آرزویمان این میشود که در همان سال اول در یک دانشگاه خوب پذیرفته شویم، کارشناسی را تمام کنیم، بدون فوت وقت در مقطع ارشد پذیرفته شویم، تمام کنیم، بلافاصله از سد کنکور دکتری عبور کنیم، دکتر شویم، پستدکترا را هم بگذرانیم و. . خب همه اینها اگر بلافاصله و بیوقفه طی شود، ما در حدود 32-33 سالگی یک دکترِ پستدکتری گذراندهایم! خب بعدش؟ با چه انگیزهای؟ با چه هدفی؟
لطیفهها از آسمان نازل نمیشوند؛ از دل دغدغههای ما متولد میشوند. یک لطیفهمانندی شنیدم که زیاد هم لایک خورده بود. «30 سالگی مثل ساعت 11 ظهر میمونه، برای هر کاری نه دیره و نه زود»! شاید جمله سادهای به نظر برسه که صرفا برای خنده بیان شده؛ ولی حقیقت ورای این است. در همین جمله ساده، نوع تفکر خیلی از ما نقش بسته است. خیلی از ما جوانهای ایرانی فکر میکنیم باید در 30 سالگی، اصلا شما بگو 35 سالگی به سطح بالایی از خوشبختی رسیده باشیم. مدرک گرفته باشیم، در یک شغل خوب مشغول به کار شویم، خانه و ماشین داشته باشیم، ازدواج کرده باشیم و بعد از آن با پول زیاد در کنار همسر و فرزند خوش بگذرانیم.
این همان فاجعه کنکور است که دقیقا شبیه موسسات کنکور که قلمروی کاریشان را به مقطع ابتدایی گسترش دادهاند، کنکور هم اسطوره موفقیت خود را به دیگر عرصههای زندگی ما تزریق کرده است. یعنی شما باید تا یک سن خاص (30 تا 35 سالگی) به موفقیت دست یافته باشید و بعد از آن زندگی کنید. در حالیکه واقعیت بسیار زیباتر است. در واقعیت شما تا لحظه آخر عمر باید موفقیت را بازآفرینی کنید. لحظه به لحظه. هیچ ایرادی ندارد که تازه در سن 30 سالگی ارشد بخوانید. در 40 سالگی به دکتری فکر کنید. و در 60 سالگی یک زندگی خوب داشته باشید. مهم این است که شما در لحظهلحظه زندگیتان پیشرفت کنید. آرمان داشته باشید و در راه آن آرمان بجنگید و مبارزه کنید. مدرک دانشگاهی، نوع شغل شما، محل زندگیتان، همه باید ذیل آرمان شما تعریف شوند. آرمان شما امروز حکم میکند که درس را رها کنید، خب رها کنید؛ فردا حکم میکند که در یک رشته دیگر تا دکتری بخوانید، خب بخوانید. مهم این است که شما از جنگیدن در «مسیر آرمان»تان خسته که نشوید هیچ، بلکه لذت ببرید.
آن کسی که کنکور را ایجاد کرد یا یک دوست احمق بود، یا یک دشمن خبیث و کاربلد؛ که میدانست از چه طریقی ضربه بزند که ما درد بکشیم، ولی نه ضارب را بشناسیم و نه آلت ضربه را.!
زیاده عرضی نیست. جمله آخر: اجازه بدهید در تمام عمر از جنگیدن برای موفقیت لذت ببریم.
از سری یادداشتهای من برای نشریه چشمه
مطلبی که قصد بیان آن را دارم، از نظر خودم جدی است؛ ولی شاید از منظر شمای خواننده بیشتر شبیه به شوخی باشد؛ که البته هیچ اصراری بر اثبات نظر خودم ندارم. ولی خب این موضوع برای من شبیه قرصی آرامبخش عمل کرده است. در اینجا صحت و سقم آن مسئله اصلی نیست. مسئله آن است که در ایامی شبیه همین روزها، یعنی اواخر ماه مبارک رمضان یا اوایل آن، یکی از دغدغههای مردم این است که چرا در فلان کشور و بهمان کشور عید فطر مثلا یکشنبه است ولی در ایران دوشنبه است. یا مثلا چرا اهل تسنن جمعه را عیددر نظر گرفتهاند و مردمان شیعه همان منطقه شنبه را! خب این دغدغهای شده که فضای مغز را بیدلیل پر میکند. شما 10 ساعت هم که روی این موضوع فکر کنید، باز در آخر منتظر میمانید بیت مرجع عالیمقام خودتان یا دفتر مقام معظم رهبری حفظهالله چه روزی را عید اعلام کنند و شما آن را عید بگیرید. خب وقتی هیچ اختیاری از خود نداریم، چرا فضای مغز را بیدلیل پر کنیم؟ خب من این موضوع را برای خودم با استفاده از یک قاعده ریاضی حل کردم. حالا درست و علمی و دقیق نیست؟ خب نباشد! من در اینجا قصدم آرامش روانی بود که حاصل شد و البته این آرامش برای هیچکسی هم مضر نیست. پس با همین روش شاید غلط شاید درست خودم کار را پیش میبرم.
اما این قاعده ریاضی چیست؟ قاعده «جزء صحیح». نماد این قاعده در ریاضیات دو عدد براکت هست: []. عددی که میان این دو براکت قرار بگیرد به جزء صحیح کف خودش برمیگردد. یعنی چی؟ مثلا شما اگر عدد 7/9 را در براکت قرار دهید جواب میشود 7. چون عدد جزء صحیح و 0/9 جزء اعشاری است. جزء اعشاری حذف میشود و جزء صحیح باقی میماند. فاصله میان دو عدد 7/0000000001 و 7/999999 تقریبا یک واحد ریاضی است. ما میتوانیم عدد اول را دقیق 7 و عدد دوم را دقیقا 8 در نظر بگیریم. ولی از نقطهنظر قاعده جزء صحیح این دو عدد با هم یکسان بوده و برابر با عدد 7 هستند. در حالیکه فاصله میان دو عدد 7/999999 با 8/00000000001 خیلی کمتر از آن چیزی است که فکر میکنیم، اما از نظر قاعده جزء صحیح عدد اولی برابر با 7 و عدد دومی برابر با 8 است.
فکر میکنم متوجه منظورم شده باشید. اجازه بدید با مثال شیعه و سنی جلو برویم. مبنای شرعی اهل تسنن برای افطار یا نماز مغرب، غروب آفتاب است، ولی شیعیان در شهرهایی مثل تهران حدود 15 دقیقه بعد را به عنوان پایان روز در نظر میگیرند. حال فرض کنید در یک شهر خاص، ماه میان این دو مبنا طلوع کند. یعنی در یک منطقه جغرافیایی خاص در فاصله میان اذان مغرب اهل تسنن و اذان مغرب شیعیان هلال ماه قابل رویت شود. از نظر شیعیان در آن لحظات ما هنوز وارد شبانهروز جدید نشدهایم و بر اساس قاعده جزء صحیح، «کف» آن روز میشود لحظه اذان مغرب در روز قبل؛ یعنی شیعیان ماه را در پایان روز شرعی خودشان دیدهاند. به عبارتی اگر این روزی که از آن دم میزنیم یکشنبه باشد. یعنی در حد فاصل میان غروب آفتاب و شروع شب روز یکشنبه ماه رویت شود، از نظر شیعیان ما همچنان در روز یکشنبه به سر میبریم، پس همان روز عید است. ولی از نظر اهل تسنن، ما در ابتدای روز دوشنبه هستیم، چون مبنای آنها برای شروع یک شبانهروز قمری غروب خورشید است و نه شروع شب، فلذا آنها آن لحظات را لحظات ابتدایی روز دوشنبه میدانند فلذا دوشنبه را عید اعلام میکنند.
همین مبنا را برای دو منطقه جغرافیایی نزدیک به هم نیز میتوانیم در نظر بگیریم. مثلا ایران و عراق! فرض کنید در منطقه جغرافیایی عراق، ماه در آخرین ثانیههای قبل از اذان مغربِ روز یکشنبه در عراق هلول کند، و در ایران نیز صرفا با چند ثانیه تاخیر و در اولین لحظات پس از اذان مغرب همان روز هلول کند. خب باز هم بر اساس منطق جزء صحیح، عراق روز قبل یعنی یکشنبه را عید اعلام میکند و ایران باید روز بعد را عید فطر بداند.
باز هم بگویم، این منطق شاید پر از اشکالات کوچک و بزرگ باشد؛ ولی معضل ذهنی مرا حل کرده و کارم را راه انداخته است. کاری به درستی و غلطی آن ندارم:)
درباره این سایت