چند روزی است که دلم هوای نوشتن کرده بود. نوشتن در وبلاگ آرامم می‌کند؛ چیزی شبیه به آنهایی که شبانه در دفتر خاطرات‌شان چیزکی می‌نویسند. از اینستاگرام و تلگرام و توییتر و آن دنیای شلوغ بیرون که خسته می‌شوم به‌سراغ وبلاگم می‌آیم. اینجا هیچ چیزی ندارد و همین هیچ‌چیز نداشتنش قشنگش کرده!

اما چه می‌خواستم بنویسم؟! هیچ! راستش را که بخواهید حرف برای گفتن زیاد دارم؛ اما فراموش کرده‌ام. در آن گوشه ذهنم کلمات فریاد می‌کشند؛ ولی آن‌قدر صدای‌شان درهم‌ پیچیده که متوجه منظور پشت هر کلمه نمی‌شوم!! ایکاش خط‌کشی در دست داشتم و آنچنان ابهتی که کلمات از ترس خشک‌شان می‌زد و سرجایشان می‌نشستند؛ بعد با لبخند نگاه‌شان می‌کردم و از روی دفتر شماره می‌خواندم؛ آنها هم پس از معرفی یکی‌یکی بلند می‌شدند و حرف‌شان را می‌زدند و سرجایشان آرام می‌گرفتند! ولی خب فعلا از این خبرها نیست. همان بهتر که از میان همهمه دوست‌نداشتنی‌شان حدس بزنم چه می‌خواهند بگویند.

از گوشه سمت چپ مغزم کسی گویا «آینده» را باخود زمزمه می‌کند. شاید دغدغه آینده را دارد. دغدغه هولناکی است برای آنانی که خدا ندارند. دوست دارم تنبیهش کنم! دوست دارم برسرش فریاد بکشم و بگویم «مگر تو خدا نداری که نگران آینده‌ای؟» ولی ته‌دل خودم هم لرزید. لرزید نه از آن‌روی که خدایی نیست؛ بل به این‌خاطر که خدایی نیستم! دوست دارم ساکتش کنم؛ ولی نگران امتحان‌هایی هستم که طلیعه‌شان را می‌بینم. نگرانم که آن‌قدر بزرگ نشوم که ازپس‌شان بر آیم!

سعی می‌کنم در این همهمه به‌دنبال صدای دیگری باشم. نمی‌دانم از کجا صدای «خارج» می‌شنوم. ولی باتوجه به آن روزهایی که کلمات کلاس روانم آرام‌تر بودند، حدسم این است که دغدغه تحصیل مقطع دکتری در یکی از کشورهای صاحب‌علم را دارد. حق دارد؛ یعنی حق دارم! دانشجوی بهترین دانشگاه کشور بوده‌ام و با ضرس قاطع می‌گویم هیچ‌چیز به دانشجو نمی‌آموزند. دوست دارم سر کلاس اساتیدی بنشینم که حداقل خودشان می‌دانند از چه‌چیز سخن می‌گویند.

اما میان همهمه کلمات توجهم به «تنهایی» جلب شد. اما نه به‌خاطر بلندی صدایش؛ بل به‌خاطر چهره مظلومی که با شنیدن آن در پسِ صورتم دیده می‌شود. می‌دانید؟ در این شهر تنهایم. در شهری که نمی‌دانم خودم را در آن قریب بدانم یا نه! ولی واقعا آزاردهنده‌ست. درست است؛ در این شهر هم برادرم هست که باهم زندگی می‌کنیم، هم خواهرانم هستند و هم کلی فامیل دور و نزدیک. اما می‌دانی تنهایی آدم را از یک سنی به‌بعد اینها پر نمی‌کنند. نمی‌دانم چه شد که با تمرکزم روی «تنهایی» همهمه کلمات هم آرام گرفت. شاید همه به این مشغولند که تنهایی فقط شایسته خداست.

خدایا مرا تنها مگذار.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پویافایل Upmusic کسب درآمد در منزل و کاملا قانونی و بدون هزینه PhotoDynamic & HyperThermia تاتنهام و لیورپول تازه کار! جدید دیوان چرند و پرند 2 پیکاسو هنر